ای دل با غم خود سالها ست که ساخته ام
چیزی است که از حال و روز خود خبر ندارم
عمری است به دنبال نگاهش نشسته ام
هر دم هزار قطره ی اشک به یادش ریخته ام
گر بتوانم در آغوشش بگیرم
بر شانه های مهربانش سر می گذارم
از برایش سفره ی دل می گشایم
خورشید را به خانه ی دل می کشانم
کاش بر آسمان قلبش چادری می گستردم
تا سایه بانی شود بر بهار لحظه هایم
جا دارد که تا ابد در کنارش بمانم
تا مرهمی باشد بر روی زخمهایم
نظرات شما عزیزان: